تو رفتى و برگ هاى سبز درخت حیاط درنبودنت یکى یکى زرد شدند و
چروکیدند و بى صدا افتادند
تو رفتى و دانه هاى اشک از چشمه ى دلم جوشیدند و گونه هاى داغ مرا خیس خیس کردند.
چروکیدند و بى صدا افتادند
تو رفتى و دانه هاى اشک از چشمه ى دلم جوشیدند و گونه هاى داغ مرا خیس خیس کردند.
تو رفتى و گنجشک ها نبودنت را باور کردند یکى یکى پر کشیدند و رفتند
تو رفتى ودلتنگى ها خود را به صفحه ى سفید دفتر رساندند و شعر شدند
تو رفتى و سکوت جوشید و فریاد نبودنت را سر داد
تو رفتى و قلم ها گریستند و گریه ها برکاغذ خشک شدند وکاغذها
روزنامه شدند و همه فهمیدند نبودنت را
حتى ابرها هم طاقت نیاوردند و در پاییزى ترین روز سال گریه را سر دادند.
رفتى و من هنوز منتظرم بادبوى پیراهن تو را برایم هدیه بیاورد
شاید دوباره چشمانم روشن شدند و تو را دوباره در غزلى آ فریدم.
" با قلم توانای استاد جلال کوهى "
تو رفتى و قلم ها گریستند و گریه ها برکاغذ خشک شدند وکاغذها
روزنامه شدند و همه فهمیدند نبودنت را
حتى ابرها هم طاقت نیاوردند و در پاییزى ترین روز سال گریه را سر دادند.
رفتى و من هنوز منتظرم بادبوى پیراهن تو را برایم هدیه بیاورد
شاید دوباره چشمانم روشن شدند و تو را دوباره در غزلى آ فریدم.
" با قلم توانای استاد جلال کوهى "
موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهاروایات وداستـــــــان ها
برچسبها: تو رفتى و سکوت جوشید و فریاد نبودنت را سر داد
تاريخ : سه شنبه 1 مرداد 1395
| 14:33 | نویسنده : نبی رحیم زاده |