tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image غمی غمناك

 

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
 می كنم تنها از جاده عبور
 دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فكر تاریكی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهانی
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر سحر نزدیك است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریك است
 خنده ای كو كه به دل انگیزم ؟
قطره ای كو كه به دریا ریزم ؟
صخره ای كو كه بدان آویزم ؟
مثل این است كه شب نمناك است
دیگران را هم غم هست به دل
                               غم من لیك غمی غمناك است     ***سهراب سپهری
***

سهـــراب! در این شعرت از غم گفتی واز بی کسی بانگ برآوردی.ازتنهایی وتنها شدن قلم راندی.

 ازماتم و سیاهی شب ؛آن هم شبی سرد ، شب تاریک وسردی که سوز سرمایش مغز استخوان را می سوزاند که این نه از سرمای طبیعت بلکه از سرمای بی کسی ودرماندگی است .شبی که تاریکیش به وسعت تمامی غمهای نهفته در درون درحالی که درمیان جمعی اما تنهای تنها؛ در وادی غم این سرزمین بی انتها؛ خسته ونالان ؛حیران وسرگردان؛ قدم می گذاری. در این شب خنده ها هم رنگ غم گرفته اند هرچند که فقدان خنده ای غمناک بر دل سنگینی می کند .در این شب دریا از نمناکی چشمهای آسمان لذت می برد وامواج پر تلاطم و ویرانگر خویش را بر ساحل بی کسی وتنهایی ظالمانه می کوبد .درغمناکی غم این شب؛ تخته سنگ آویزۀ نجات نیست بلکه لبه های تیزش وصورت خشنش قایق امید را در اقیانوس بی کسی وتنهایی می شکند ودر اقیانوس غم غرق می نماید. واین است شب تنهایی وبی کسی که سپیده و سحر ندارد .در این شب غم تنهایی غمی غمناک است اما سهراب آیا تو نیز به غم فراق یاری ویا دوست وبرادری گرفتارشدی که اشعارت گویای خاطر مکدرت است؟

سهراب!نعمت در دفتر خاطراتش بیشتر شعرهای شمارا نوشته لیکن درصفحۀ دوم

دفتر
ش این شعررا با خط زیبایش نگاشته . چرا ازدیگر
اشعارت که

ازشقایق
 وزندگی گفته ای ننوشته؟ یقینا غمی غمناک وپنهان داشته که اورا


مجبور
 به کتابت این شعر در صفحات اول نموده  راستی غمناک بودن غم نعمت
از

چه
بود؟ غم فقدان پدر ومادر بود ویا غم غریبی وبی کسی؟تا چه  حد بی  کسی؟ تا

جایی
که همراز وهمدمش یک خودکار واین دفتر بودند؟

 

موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: غمی غمناک غمناک بودن غم نعمت سهراب سپهری غم غریبی وبی کسی

تاريخ : شنبه 16 دی 1391 | 16:33 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

آن روز؛که از چرخش نامتناهی زمین برگرد خویش رقم خورد؛در باور

 

خلایق  ویا حداقل بسیاری از مردم  منحوس است.وبرای من درحقیقت نه

 

نحس بلکه فراتر از آن بودکه با دوشنبه  رقم خورد.آن روز دانه های روان

 

عرق که از مکنوناتِ درونی ، پر التهاب نشأت گرفته بود وبرسیمایی رنج

 

آلود، لرزان وحیران سرازیر بودند ودر آن سوی نامرادیها محو می شدند.

 

آن روز ،حلقه ی زلفی پریشان که نه از عشوۀ یاربلکه از تلخی روزگار بر

 

جبینی نمناک از عرق سرد دلی مملو از عقده های درهم تپیده وپیچیده ،بسان

 

شکوفه های به تاراج رفته ی گل ؛رقصی نا موزون می کردند.

 

آن روز،در درون قفسه سینه ای  اندوهگین؛دردی سخت با بی رحمی تمام

 

چون خنجری زهرآگین وخون آلود  خیمه زده بود و فریادهای غربت

 

ومظلومیت جوانی رنج کشیده را نادیده گرفت ومروارید قلبش را از درون

 

صدف آن قفسه تصاحب نمود وبر حیات کوتاهش چیره گردید.

 

آن روز که دعاها ی ما برای التیام دلی خسته سودی نبخشید ورقعه هایمان

 

به خدا بی جواب ماند وناله های سرد ،در دلهای سخت تر از سنگ اثر

 

نکردودر میان ناباوری ها؛ روزگار تیغ تیزش را برقامت خمیدۀ ما

 

آزمود.

آن روز که دنیا با تمام بزرگیش کوچک شد وابتدا وانتهایش در قفسه سینه

 

جوانی اندوهگین وغمناک ختم گردید  وآسمانش قامت نورسته وی را تکیه

 

گاه خویش قرار داد تا شاید بتواند  از هبوط باز ماند وچند صباحی بر عمر

 

خویش بیفزاید.

آن روز که قطرات غلطان اشک چشم های منتظر بر در که حکایت از

 

غمهای درون وشکستگی برون می کردوآرام و آهسته بر سیمای منتظران

 

روان می شد وصواعد مبدل به صواعق گردیدند وبنیاد تمام آمال وآرزوها را

 

از بیخ برکندند که نه کندن بلکه سوزاندند ودعای صایمان وصایمات برد رگه

 

خالق کائنات مقبول نگردید.

 

animated gifs of rain- stormy night

 

ودریغ از آن روز که مکمل ومفسرتمامی ناملایمات ومنکسرات روزگار تلخ

 

من با تقدیری ناگوار بر ساحل اقیانوس حزن واندوه رقم خورد ودعای

 

سابحان بر درگاه  صاحبقران  وارد و واسط  و مقبول  نگردید.وشب پردۀ

 

سیاهش را بر چشمان گریان من کشید.

 

                               هیهات از آن روز هیـهــات

 

 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: آن روز دانه های روان عرق که از مکنوناتِ درونی هیهات از آن روز هیـهــات قفسه سینه جوانی اندوهگین

تاريخ : دو شنبه 4 دی 1391 | 21:55 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار    صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

شعری است به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان ؛وی گفتگوی  جانسوز و بسیار غم

انگیز بین مادر وفرزند را ، که خود ناشی از احساس پاک وبی آلایش شاعر است به  شعر  سروده.راستی آن هنگام که جوان 28 ساله ای که مادرش را سالها پیش از دست داده وهر شب لا لایی های مادر بر بالین خویش را فقط در خواب ورویا دیده ؛ وچون شادمانه درحالیکه لبخند زیبای کودکیش بر لبان دارد؛ بر می خیزد از خواب ؛نه مادر را می بیند ونه لا لایی وجود دارد . دوباره با نا امیدی سر بر بالین می نهد. و شب آخر که گاه گا هی درد قفسه سینه وی را رها میکند تا  لختی بیاساید وچون چشمانش را می بندد مادر را در کنار خویش می بیند وچون درد نامروت باز می گردد و سراسیمه از خواب نازش بیدارش می نماید ولحظه ای پلک های

چشمانش را بر هم می مالد تا مادر را ببیند ولی افسوس که رویایی بیش نبود.  آن هنگام که لحظه های آخر زندگی سراپا غمش را می گذراند؛در نفس های آ خر چشمانش را برای دیدن مادر بر بالین خویش باز می نماید ویا انتظار شنیدن ناله جانسوز مادر جوان مرده اش که شاید وی را صدا کند؛ اما  صدایی نمی شنود جز ناله توأم با گریه  برادر بزرگش .آیا امید به بازگشت این جوان به زندگی وجود دارد؟الحق که شاعر این گفتگو را نیکو به شعر سروده .خداوند یار ونگهدارش باد.

 

 

 

 

 

مٍه دالٍگ نیرم رام بلاوٍنٍه          له سان سٍفت تٍرَ ک رام بِتاوِنِه

من مادر ندارم که برایم مرثیه سرایی کند ودل سخت تر از سنگ را نرم نماید

لَه زمان یسیری جیور برده رَقَم               نه کس دعام کرد نه خِس صدقم

 

در زمان مادر مردنم مانند غریبه ها نه کسی برایم دعا کرد ونه کسی صدقه رفع بلایم داد

 

دانلود فایل صوتی با حجمی بسیار کم: دانلـــــــود


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان ها
برچسب‌ها: لاوَه لاوَهِ دالِگِم شعری است به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان ؛گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 1 آبان 1391 | 1:35 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

شعری به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان که در غم هجران  برادر جوان تازه سفر کرده ام نعمت سروده. خداوند به ایشان سلامتی عنایت فرماید. امّا؛ چون با نوشتار زبان کردی آشنایی کامل نداشتم لذا  با الفبای زبان فارسی آن را نوشتم. در ضمن خود سروده را با زبان شاعر برای آندسته از کاربران گرامی که مایل به شنیدن  این متن هستند قرار دادم .تا اگر در خواندن اشکالی پیش آمد با دانلود آن  این اشکال رفع شود.

 

بیس سه مرداد روز دِشمَه                    سال نود یک دِلِم پِر خَمَه

روز دوشنبه 23 مرداد سال 91 دلم پر از غم شد

دل پِرَپِرِیه باز بِیقِراره              آرامِش نَی ری سو تا ئیواره

دل به تپش  افتاده باز بیقراری میکند فردا تا غروب آرامش ندارد

نه له آسمان نه له زمینِم                     هم ویل و ویلان هم دل خَمینِم

نه در زمین ونه در آسمانم هم آواره هم سر گردان هم غمناکم

پیامیِ رام هات وجودم لرزان               بهار دِلِم کِردِیه وخَزان

پیامی برایم آمد که تمام وجودم را لرزاند وبهارم را تبدیل به خزان پاییزی نمود

بارِ نَو دیار هناسه سردم               نعمت ها بیمارسان بی خیال گَردِم

بیایید آه سرد مراببینید نعمتم دربیمارستان است ومن بی خیال می گردم

له شو قدر ونزول قرآن           قلب نعمت الله نیشتَسَه فغان

درشب قدر که شب نزول قرآن است قلب نعمت درد گرفته

قامَتِد رعنا زِلفِد تال تال بُو              قلب نازارد بیلا فعال بُو

بگذار قلبت برای قد وقامت رعنا وزلفان پریشانت فعال باشد

قامت خیزران رخسارد ماه بیو              وجودد رامان پیشت وپناه بیو

وجودت پشت وپناهمان است ای کسی که  اندامت همانند درخت خیزران وچهره  ات چون ماه است

قامت وینَی گُل قد سِفِید چنار           تلاش دکتر اِراد نات وکار

تلاش دکتر برایت سودی نداشت ای جوان  گل رو وبلند قدم

 

دانلود فایل صوتی شعر:دانـلـــــود


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منمناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: هنا سَه سرد (آه سرد)شعری به زبان کردی از آقای علی اکبر شفیعیان که در غم هجران برادر جوان تازه سفر کرده ام نعمت سروده؛

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 3 مهر 1391 | 1:33 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

                                          

 

 آ

آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت         کردی چو خاک پست مرا، خاک  بر سرت                             

 

جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید             تاریک باد آینهٔ مهر انورت

 

مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ                با خاک تیره گر ننمایم برابرت

      

شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ           ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت

 

تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک                  هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت

 

سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک                 دست که می‌رسد به عنان تکاورت

 

چندین شکست کار من دلشکسته چیست          ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت

 

کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی                گویا نشد دچار کس از من زبون ترت

 

بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار                        نور وفا نیافت زشمع مه وخورت

  

چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی             گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت

 

بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم               زین بازی ملال فزای مکررت

 

گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار           جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت

    

 گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای            نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای


 

شاید مردم  سرزنشم کنند که این چه حکایتی است ؟ مگر همه نمی میریم !این همه نوشتن

برای چیست؟باید بگویم این درست است ؛اما فریادهای بغض شده در گلویم بسیار

است.آنچه می نگارم نه داستان است ونه وصف ؛بلکه حقیقتی است که با آن دست به

گریبان بوده ام . کاری است که روزگار با سنگدلی وبی رحمی تمام با من کرده است . 

 برای جوانی که بدون داشتن  اثر و نشانه ای از مرگ،ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو

بست می نویسم. پس می نویسم تا سفیدی این صفحات را همانند روزگارم تاریک و سیاه نمایم

 

دلتنگم دلتنگ تر از آن که واژه ها بدانند.قلبم در میان سینه ام سنگینی می کند.


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان هامناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: بیدادگری چرخ گردون؛نعمت نمرده است؛ظلم بیکران روزگار

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 16 شهريور 1391 | 20:16 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

 نعمت جان

 

بدون خدا حافظی گذاشتی ورفتی.آن روز قرار بود برگردی نه برید.روی تخت بیمارستان ازت

 

پرسیدم حالت چطوره؟ گفتی قفسه سینه ام درد داره.قرار بود از اتاق آنژیو زودتر برگردی.می

 

دانستی کسی پشت در منتظر ته؟شاید هم به همین خاطر بود وقتی از آنژیو بیرون آمدی صدات

 

زدم  ؛با آن حال نزارت پلک چشمانت را تکان دادی .یعنی  که من به قولم وفا کردم.امّا نعمت

 

این کافی نبود .اصلاً حالا موقع رفتن نبود.چرا با عجله ؟لختی درنگ می کردی اندکی

 

استراحت ؛بعد می رفتی،تو که دیشب نخوابیده بودی. کمی استراحت کن ؛کمی درنگ بنما تا

 

خواهرانمان برسند آنها با تو حرف دارند .صدایشان از راهی دور به گوش می رسد ، دارند

 

صدایت میکنند .چه صداهای سرد اما بسیار سوزنده ای ! دیشب شماره؛ کی را به همکارانت

 

دادی؟ آنها می گویند ما تماس گرفتیم.چرا به خودم زنگ نزدی ؟چـــــرا؟ چــــرا؟


 

 

 

رفتی بدون خدا حافظی!چه مظلومانه آمدی ؟چه مظلومانه زیستی؟ وچه مظلومانه وغریبانه

 

رفتی؟ تو در خانه وخانواده غریب بودی.هیچکس قصه های بغض شده در گلویت را گوش

 

نکرد وغمهای ملتهب شده در قلب پاکت را  ندید .خواب هم در چشمان خسته ات راه را گم

 

کرد وآن شب که از مرز؛ از آن گرمای سوزان آمدی به سراغت نیامد .


برادرم !بگو، بگو که قلب نازنینت ازچه از تپش افتاد ؟قلبی که پر از محبت وپر از عاطفه بود

 

در طول عمر کوتاه 28 ساله ات حتی یک بار هم احساس درد نمی کرد؛ چرا به یک باره

 

ایستاد؟بگو که  چرا بیشتر از این طاقت نیاوردی؟ از کی خسته شدی ؟چرا صبر نکردی

 

ورازهای نهفته در قلب ملتهبت را برایم بازگو نکردی؟می دانم  اکنون با سنگ سخت بالینت

 

همراز شده ای میدانم اکنون بغض های خفته گلویت  خالی شده است .میدانم ..... ومیدانم

 

....افسوس  که نتوانستم نگاه خسته ات را نوازش دهم.


 

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منمناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: چرا ناباورانه رفتی ؛سلام نعمت؛بدون خدا حافظی گذاشتی ورفتی

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 8 شهريور 1391 | 17:37 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

 


حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد            عاقب با اشک غم کوه امیدم کاه شد

گفته بودی یوسف گمگشته باز آید به کنعان ولی      یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد

خسته ام؛ خسته ام از این زندگی ؛زندگی که نه روز مرگی ،خسته ام از این همه بغض ؛خسته

ام از این همه غم ومحنت که وجودم را ظالمانه ونا عادلانه تسخیر نموده اند.همه چیز را

تاریک می بینم.گلها همه پژمرده شده اند.چشمه ها خشکیده اند .بلبلان دیگر نه سراغ گل می

گیرند ونه آواز امید می خوانند.دیگر حتی گرگهای درنده هم درندگی نمیکنند آنها به بلندترین قله

رفته اند وبا تمام توان زوزه می کشند که انسان ها آبروی مارا بردند .ما به هم نوعان خویش

احترام می گذاریم؛ما بیشتر از رفع گرسنگی خویش درندگی نمی کنیم.اما انسان ها.......شیطان

به نزد خدا رفته به اومی گوید تو آدم را پیدا کن تا من سجده کنم..دیگر رحم ومروت وعدالت

وصداقت ؛ الفاظ تکراری وبی معنای رادیو وتلویزیون شده اند ویا مکتوبه ای منسوخ دردست

گرگ های انسان نمایی که با عَلَم کردن آنها بتوانند به مقام ومنصبی برسند ویا ثروت ومکنتی

را جمع نمایند.دنیای عجیبی است، ان زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم. بغضها را نا

شیانه وشاید از سر دل سوزی خالی می کنیم ، سپس ناباورانه بر انچه از دست داده ایم

افسوس میخوریم.                 

 

برادرم نعمت رحیم زاده جوانی  است28 ساله از پرسنل خدوم نیروی زمینی

ارتش جمهوری اسلامی که محل خدمتش در پاسگاه نقطه صفر مرزی در مرز قصر شیرین

بوده که در تاریخ 22مرداد ماه  1391از ناحیه قفسه سینه احساس درد نموده وپس از رساندن

وی بصورت اورژانسی از بیمارستان ارتش  به بیمارستان تخصصی قلب امام علی(ع)

کرمانشاه در ساعت 11 شب همانروز توسط همکارانش متاسفانه این بیمارستان تنها وی را

برروی تختی در CCU2 بدون اینکه کار مثمر ثمری برایش انجام دهند قرار داده وقسمت

پذیرش این بخش علیرغم وخامت حال ایشان از پذیرش وتشکیل پرونده وی تا ساعت 12 ظهر

روز 23 مرداد خوداری نمود. صبح روز دوشنبه بیست وسوم مرداد ماه هزار وسیصد ونود

یک پیامکی دریافت نمودم که نعمت در این بیمارستان بستری شده است.خدایا مگر می

شود؟مگر می شود جوان 28 ساله ای دچار عارضۀ قلبی گردد؟نه این امکان ندارد. آیا جغد

شومی که روزگاری نه چندان دور برخانواده ما سایه افکنده بود بازگشته ؟

 


موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های منروایات وداستـــــــان هامناسبتهـــــــــــــا
برچسب‌ها: تپش های آخر قلب آشنای غریب پرواز پر غم نعمت ؛نعمت رحیم زاده

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1391 | 23:53 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

  

باید اصول ونکاتی را در زندگی مورد توجه قرار داد ؛ که با توجه به

  

 سخنان بزرگان برخی از آنها عبارتند از :

  

1) هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قائل نیست دل نبند.

 

2) همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می

دهد به راحتی دل بکنی. 

 3)   هیچ راهی بدون پیچ و بی خطر نیست.باید بدانید که پیچهای جاده

آخر جاده نیستند مگر این که خودت نپیچی.


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: نکات مهم زندگی که باید به آنها توجه کنیم نکات زندگی که باید به آنها توجه کنیم نکات مهم زندگی

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 6 خرداد 1391 | 1:5 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

 

 

رفتی ولی کجا؟ تو به دل جا گرفته‌ای      دل جای توست گرچه دل از ما گرفته‌ای

ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران        دانی کز آب دیدهٔ من پا گرفته‌ای؟

خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند            اکنون که روی سینهٔ من جا گرفته‌ای

ای روشنی دیده، ببین اشک روشنم                   تصمیم اگر به دیدن دریا گرفته ای


بگذار تا ببینمش اکنون که می‌رود                   ای اشک از چه راه تماشا گرفته‌ای؟

 

ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی               این دل که از منش به تمنا گرفته‌ای

گفتی صبور باش به هجرانم «اطهری»             آخر تو صبر از دل شیدا گرفته‌ای


معروفترین غزل شاعر  بنام کرمانی آقای علی اطهری است .آنچه از آن با رنگ آبی  نوشته

شده ،تکیه کلام و ورد زبان دوست عزیزی است

از آن جهت هر روز تکرارش می کند :که حادثه ای نا گوار   مطابق با مضمون آن برایش 

پیش آمده  وخاطره ای بس غم انگیز از آن حادثه بر وجودش سایه افکنده .

دنیای عجیبی است .خواننده ای ممکن است این تصور را نماید که این شعر بیانگر داستانهای

بی معنای دوستی های آن چنانی امروزی  باشد که این تصور توهین بزرگی است .

  تـــو چـه می فهمی ؛

حــال و روز کسی را که عزیزش را و جگر گوشه اش را در حالی که با دستان کوچکش 

گردن بابا را گرفته و جسم نحیفش را به سینه پدر چسبانده   با صدایی  بغض شده در گلو ، اما بسیار

سوزناک ، که سوزش آن از هر آتشی بیشتر ودردناک تر  که مبادا از او جدایش کنند ، با چشمان اشک

آلود  از قامت خمیده  اما امیدوار پدر جدا

سازند و پس از چند ساعت  انتظار درب اتاق عمل ،جسم بی جانش را تحویلش دهند.تو از

لرزیدن این  دل چه می دانی؟ تو چگونه درک میکنی قلب شکستۀ پدری را که جسم بی جان فرزندش را 

در شهری غریب به وی بسپارند و او با وجود تمام ناراحتیش در اوج ناباوری تسلی بخش همسر دلشکسته

وماتم زده اش شود که حال فرزندمان خوب است ونیازی بدیدنش نیست؛فقط باید زودتر اورا به خانه

ببریم؟تو چه می دانی حال پدرغمگین وقدردانی که بعد از  مرگ عزیزش ,بر دستان پزشک معالج بوسه 

می زند

وبرایش نامۀ تشکر آمیز می نویسد؟

 هر کسی از ظن خود شد یار من               از درون من نجست اسرار من

 سر من از نالۀ من دور نیست               لیک چشم وگوش را آن نور نیست

 


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: بگذار تا ببینمش اکنون که می‌رود ای اشک از چه راه تماشا گرفته‌ای بگذار تا ببینمش اکنون

تاريخ : چهار شنبه 3 خرداد 1391 | 1:7 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

 

 

 

به دلیل ویژگی‌های فطری که خداوند در زن قرار داده است وظیفه اصلی وی را می‌توان

همسری

و مادری دانست چرا که این دو وظیفه در زندگی ا,نسان نقش اصلی و محوری دارد ودیگر

فعالیتهای زن باید در راستای این دو وظیفه باشد تا به او لطمه‌ای وارد نشود لِتَسکنُوا اِلَیها درقران

گویای آن است که زنان شوهران خود را با جذب به سوی خویش و زدودن غبار خستگی

آشفتگی و خشونت حاصل از فعالیت های اجتماعی پر تنش از روح و روان آنها ، آرامش و

امنیت روانی به آنان هدیه می کنند . دقیقا مشابه نقش مادری که چنین وظیفه ای را در ارتباط با

فرزندان خویش بر عهده دارد .

 


موضوعات مرتبط: نکتــــــــه ها وپنــــــــــــدهادل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: وظایف اصلی زنان برای دوام یک زندگی موفق وظایف اصلی زنان برای دوام یک زندگی وظایف اصلی زنان برای دوام زندگیموفق وظایف زنان برای دوام یک زندگی

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1391 | 3:45 | نویسنده : نبی رحیم زاده |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.