صبح پنج شنبه که می دمد نسیمی فرح بخش با خود می آورد
که به گونه ای شگرف مشام جان را پرمی کند
از یادها و خاطره ها و این گونه است که هرکس حال خاص خودش رادارد
و مــــــن...
شبیه کسی شده ام که در برهوتی که تا چشم کار می کند
از آبادی و آدمی خبری نیست، سرگردان است!
بعداز رفتن زود هنگامتان دست هایم هر چه می کارد،
خار است و هر چه می سازد، پوشالی و بر باد است!
شما ناموقع رفتین ومن در ارزوی رسیدن به شما افسوس
که هر چه صدایتان می کنم، جوابی نمی شنوم!
مگر طاقتِ آدمی چقدر است که عمرش در دوری و دلتنگی هدر شود و دم بر نیاورد؟
مگر این زندگی دو روزه مجال این همه غم ودلتنگی را می دهد؟
دستم به هیچ کجا نمی رسد .من مانده ام ودلتگی ودلتنگی.
تاريخ : دو شنبه 15 اسفند 1401
| 9:22 | نویسنده : نبی رحیم زاده |